من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله) هستم...
تیغ ابرویت غزل را در خطر انداخته
پیش پایت از تغزل بسکه سر انداخته
مرد این میدان جنگ نابرابر نیستم
تیر مژگانت ز دست دل سپر انداخته
بنده ای؟ پروردگاری؟ این شکوه لایزال
شاعرانت را به امّا و اگر انداخته!
نامی از میخانهها نگذاشت باقی نام تو
باده را چشم خمارت از اثر انداخته
ساقی معراج، عرش گنبد خضراییات
جبرئیل مست را از بال و پر انداخته
کار دیگر از ترنج و دست هم، یوسف گذشت
تیغ، سرها را به اظهار نظر انداخته
سود بازار نمک انگار چیز دیگری است!
خندهات رونق ز بازار شکر انداخته
عاشق و معشوقها از هجر رویت سوختند
عشقتان آتش به جان خشک و تر انداخته
این تنور داغ مدح چشمهایت؛ مهربان
نان خوبی، دامن اهل هنر انداخته
مهربانی نگاهت، ای صبور سر به زیر
دولت شمشیر را از زور و زر انداخته
تا سبکباری دل، چوب حراجت را بزن
چین زلفت در سرم شوق سفر انداخته
آمدم بر آستانت در زنم، یادم نبود
میخ سرخی، کوثرت را پشت در انداخته
(وحید قاسمی)
خُم که نگون گشت یکی قطره ریخت؛
هوش ز مدهوش دو عالم ببرد.
پ.ن:
قطره، استعاره از نقطهی «خم»